اگه میدونستی که چقدر دلم برات تنگ شده
اگه از میان چشم هایم بخونی قلبم را
آن را می یابی
می بینی که چقدر ناراحت و بدبخته
چقدر ترسیده.......چقدر سردشه.......
اگه بدونی اونجا نمی مونی
و زودی میای پیشم
اگه میدونستی می خوام نگهت دارم
پیش خودم برای همیشه
نیمه شب بود و غمی تازه نفس ... ره خوابم زد و ماندم بیدار...
ریخت از پرتو لرزنده شمع...سایه ی دسته گلی بر دیوار...
همه گل بود
ولی روح نداشت...
سایه ای مضطرب و لرزان بود...
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه...
گوئیا مرده ی سرگردان بود...
شمع ، خاموش شد از تندی باد ...
اثر از سایه به دیوار نماند...
کس نپرسید...
کجا رفت؟
که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند...
این منم...
خسته در این کلبه ی تنگ...
جسم درمانده ام از روح جداست...
من اگر سایه ی خویشم ، یارب!
روح آواره ی من کیست؟
کجاست؟
"فریدون مشیری"